خاطرات شهدای دفاع مقدس

زیاد طول نمی کشد

شهید حسن قره گوزلو

مراسم بزرگداشت پسرخاله ی شهیدم بود. قبل از شروع مراسم، سری به مسجد زدم. نزدیک مسجد که شدم صوت قرآن به گوشم خورد. خیلی زیبا بود. وارد که شدم یک نفر بیش تر توی مسجد نبود. نزدیک تر رفتم. شناختمش. حسن بود.
گفتم: «حسن، نگفته بودی صوتی به این قشنگی داری.»
خندید و گفت: «به زودی خودت می آیی و همین جا برایم قرآن می خوانی.»
گفتم: «این چه حرفیه، شوخی نکن.»
باز هم خندید و گفت: «مطمئن باش. زیاد طول نمی کشد.»
سه ماه بعد، خبر شهادت حسن را از مهران آوردند. (1)

آخرین بار

شهید محمد حسین صادقی
دبیرستانی بود که تصمیم گرفت در حوزه مشغول تحصیل شود. هم طلبه بود و هم دیپلمش را گرفت. خیلی مهربان بود و هر کاری که از دستش برمی آمد برای دیگران انجام می داد.
یک روز که برای کمکم لباس پهن می کرد، گفت: «مادر، این آخرین بار است که برایت لباس پهن می کنم.»
گفتم: «برای تبلیغ می روی؟»
جوابی نداد.
رفت جبهه و چند روز بعد خبر شهادتش را آوردند و من تازه متوجّه ی حرف های آن روزش شدم. خودش می دانست که این آخرین بار است که برایم لباس پهن می کند. (2)

مُهر پرونده

شهید امیر کرمانی
به من می گفت: «عمو جلوند.»
یک روز آمد و گفت: «عمو جلوند دیشب خواب برادر شهیدم را دیدم که یک پرونده توی دستش بود. گفت: «پرونده ات پیش من است و فقط یک مهر، کم دارد. آماده باش که فردا مهر می شود و پرونده ی تو هم کامل خواهد شد.»
امیر حال عجیبی داشت. از من خواست که خوابش را برای کسی تعریف نکنم.
چند ساعتی گذشت و از امیر خبری نبود. سراغش را که گرفتم، گفتند: «کرمانی شهید شد» (3)

قهقهه ی شادمانی

شهید عیسی خدری
محل خدمت آقای خدری زاهدان بود. یک شب، نزدیک بامداد که صدای ناله ی حزین شهید از خواب بیدار شدم و دیدم که سرش را بین دو زانو گذاشته و سعی می کند صدای گریه اش را در گلو خفه کند. از او پرسیدم: «چرا گریه می کنی؟»
با سکوتش مرا به یاد مولایم علی (علیه السلام) انداخت که بغض در گلو دارد و همدمی نمی یابد. بغضی شدید به عظمت دریای بیکران بر گلویش بود. طاقت نیاوردم. دوباره پرسیدم. گفت: «حسین هراتی همین حالا شهید شد. حسن هم از بین ما رفت.»
گفتم: «عیسی! تو در زاهدان و آقای هراتی در خط مقدم جبهه، از کجا می دانی که ایشان شهید شده اند؟»
شهید سرش را بلند کرد و گفت: «در تمام سالهای بعد از انقلاب که با حسن آقا همراه و دوست بودم هرگز او را ندیده ام که با صدای بلند بخندند. ولی امشب ایشان را در خواب دیدم آنچنان قهقهه ای زد که از خواب برخاستم. یقین دارم او نیز پرواز کرد.»
چند روز بعد دانستیم آقای هراتی در همان شب چون کبوتری سبکبال به آسمان پر کشیده و رفته است.
براستی پیوند روحی عمیق بین شهدا چقدر زیبا و درک نکردنی است.
یک روز قبل از اینکه وارد عملیّات کربلای پنج شویم در جمع شش هفت نفری که داخل سنگر بودیم حاج آقا فارسی به من پیشنهاد داد: «بیایید کاری بکنیم که اگر شهید شدیم همه ی ما را در یک قبر دفن کنند و ما «هم قبری» شویم.»
همه از این پیشنهاد استقبال کردیم و به آقای فارسی گفتیم: «شما متن این قرارداد را بنویسید، ما هم امضاء می کنیم تا پس از شهادت همه ی ما را در یک قبر بگذارند و سنگ قبر ما یکی باشد تا اگر مردم فاتحه ای خواندند ثواب آن فاتحه به همه ی ما برسد.»
پس از این موافقت قلم و کاغذ آوردیم و ایشان شروع به نوشتن وصیت نامه کرد و در پایان، همگی ما از جمله آقای فارسی، من، آقای اعرابی، و معاون گردان و چند نفر برادرِ بی سیم چی زیر این پیمان اخوت را امضاء کردیم.
نوبت به آقای خدری رسید که ایشان هم معاون گردان بود. با مهربانی نگاهی به وصیت نامه ی جمعی انداخت و گفت: «من حاشیه ی این نامه را امضا می کنم، زیرا می دانم اگر توفیق شهادت داشته باشم پیکرم را در شهر دفن نمی کنند و برای خاک سپاری به روستا می برند.»
عجیب آنکه از آن گروه شش هفت نفری که وصیت نامه را امضا کردند، فقط آقای خدری شهید شد که حاشیه ی نامه را امضا کرده بود و عاقبت هم در زادگاهش روستای محمد شاهکرم دفن شد. این پیمان اخوت یا وصیت نامه جمعی هم اکنون نزد برادرمان آقای فارسی نگهداری می شود. (4)

دستهای حنا بسته

شهید شیرعلی راشکی
به خاطر دارم شبی شهید راشکی بر دستهایش حنا می بست. وقتی دلیل را از او پرسیدم گفت: «هنگامی که من به شهادت رسیدم و جسدم قابل شناسایی نبود، لااقل از دستهایم مرا بشناسید.» و همینطور هم شد. از جنازه شهید با آن قامت رشید و رعنا فقط چند تکه استخوان باز آمد.(5)

وقتی وضو گرفت

شهید شهرام (محمدعلی) عباسی
شب در سنگر نشسته بودم. یک نفر وارد سنگر شد. ایشان شهرام (محمدعلی) عباسی بود. او دانشجوی سال چهارم پزشکی بود. در جنگ بُستان زخمی شده، بر اثر آن یک پایش از زانو به پایین بی حس شده بود و به زور آن را حرکت می داد. از بچّه های بسیار مخلص و فداکار جبهه و جنگ به حساب می آمد. با وی سلام و احوالپرسی کردم و گفتم: «تو کجا، این کجا؟!»
گفت: «از طرف دانشگاه پانزده روز مأموریت داشتم تا در یکی از اورژانس های پشت خط خدمت کنم. حالا که مأموریتم تمام شده، آمده ام تا شما را ببینم.»
آن شب تا ساعت یازده نشستیم و با هم شوخی کردیم. ایشان با حاج محمد آزادبخت (در همین عملیّات به شهادت رسید) عقد اخوت بسته بود. پس از ساعت ها شوخی، چون سنگر کوچک بود او در کنار شهید گرانقدر آزادبخت خوابید. اول صبح که از خواب بیدار شد، پیش من آمد و گفت: «دوست دارم بازدیدی از خط داشته باشم.» گفتم: «نه، مأموریتت تمام شده و باید به عقب برگردید.» گفتم: «خط شلوغ است، آتش دشمن زیاد است، ممکن است آسیب ببینی.»
به گریه افتاد و استدعا کرد، باز هم اجازه ندادم. گفتم: «شما مسؤولیتی در خط ندارید ضرورتی ندارد به خط بروید.»
از اول صبح تا نماز ظهر التماس و خواهش کرد، وقتی دید نتیجه نمی گیرد، رفت برادر حمید قبادی را آورد و واسطه کرد. آقای قبادی گفت: «شما اجازه بدهید، قول می دهم او را با موتور ببرم و برگردانم.»
گفتم: «چه ضرورتی دارد؟»
گفت: «خواهش می کنم.»
گفتم: «پس خیلی زود برگردید.» دو نفری سوار موتور شدند و به طرف خط رفتند.
اذان مغرب شد، ولی آنها برنگشتند. کم کم نگران شدم. با آقای نوری که در خط بودند تماس گرفتم و گفتم: «حاجی ببخشید، ما یک نفر میهمان داشتیم بنا بود به خط بیایند و قبل از اذان مغرب برگردد ولی هنوز برنگشته است، شما خبری از ایشان دارید؟» گفت: «ایشان پرواز کرد.»
متعجب شدم گفتم: «حاجی چه شده است؟!»
گفت: «میهمان شما شخصی به نام عباسی است؟»
هراسان گفت: «آره.»
گفت: «ایشان شهید شد.»
قضیه را جویا شدم، جواب داد: «وی خط را بازدید کرد و در سنگر، نماز مغرب را خواند. بین دو نماز همراه با اشک و آه دعایی خواند. بعد از نماز از سنگر بیرون رفت. جلوی سنگر برادر حمید قبادی روی دستش آب می ریزد تا تجدید وضو کند، یک گلوله ی توپ به نزدیک ایشان اصابت می کند و عباسی شهید می شود.»
از این که یک نفر از افراد مخلص و فداکار را از دست داده بودیم متأثر شدم.(6)

اینجا نمانید

شهیدان علی محمد کوشکی- مروت طرهانی
یک یا دو ساعت از تحویل گرفتن خط می گذشت و کم کم تاریکی شب دامن خود را بر منطقه می گستراند، موقع اذان مغرب شد. همراه با برادر میرزایی که در عملیّات نصر 8 به شهادت رسید و علی بازوند که ایشان نیز در کردستان به شهادت رسید، با آب معدنی هایی که به منطقه می آوردند، وضو گرفتیم. چون منطقه تازه به تصرفات نیروهای ما اضافه شده بود، فاقد سنگرهای مجهز بودیم. گردانهای قبلی که پدافند منطقه را به عهده داشتند، سنگرهایی را درست کرده بودند، اما سقف نداشتند. باران نم نم در حال باریدن بود و سوز سرما بسیار آزاردهنده بود. نزد معاونین گردان مروت طرهانی و علی محمد کوشکی که سنگر نسبتاً خوبی داشتند رفتیم تا نماز بخوانیم. برادر مروت طرهانی چند لحظه ای را در خصوص شهادت صحبت کرد و در آخر به شوخی گفت: «اگر شهید بشوم، مادر بزرگم خیلی خیلی ناراحت می شود، نمی دانم شاید هم خودش را بکشد.»
بچّه ها لحظاتی را با خنده و شوخی سپری کردند و سپس چون منطقه در تیررس دشمن بود و نمی شد ایستاده نماز بخوانیم، به طور نشسته نمازمان را خواندیم. بلافاصله پس از خواندن نماز برادر مروت طرهانی گفت: «بچّه ها اینجا نمانید به موقعیت های خودتان برگردید.»
محمد علی کوشکی نیز با تکان دادن سر گفته ی ایشان را تصدیق می کرد. من به همراهانم نگاهی کردم، همگی متعجب بودیم. گفتم: «چرا، آیا دلیل خاصی دارد؟!»
بدون این که پاسخی بدهند به ما نگاه می کردند. من به همراه برادر میرزایی از سنگر بیرون رفتیم. هنوز صد تا صد و پنجاه متر دور نشده بودیم که علی بازوند هراسان خودش را به ما رساند و گفت: «بچّه ها، بچّه ها، شهید شدند.»
گفتم: «چطور شد؟»
گفت: «پس از شما من هم از سنگر بیرون آمدم، چند قدم آن طرف سنگر بودم که یک گلوله ی خمپاره ی 120 سنگر را منهدم کرد.»
به سرعت خودمان را به سنگر رساندیم. یک گلوله ی خمپاره به کنارشان اصابت کرده بود، علی محمد کوشکی همان طوری که دراز کشیده بود و یک دستش را زیر سرش گذاشته بود دو ترکش، یکی به سر و دیگری به قلبش اصابت کرده و شهید شده بود. اما برادر مروت طرهانی تا نیم ساعت پس از مجروحیت زنده بود ولی پس از آن ایشان نیز به جمع شهدای جنگ تحمیلی پیوست. آن وقت متوجّه شدیم که چرا به ما گفتند اینجا نمانید. (7)

فقط گلوله ی خمپاره!

شهید آزادخان صحرایی
فاصله ی زیادی با دشمن نداشتیم، فقط رودخانه ی اروند در بین نیروهای ما و دشمن حایل بود و عرض رودخانه به یکصد و پنجاه متر می رسید. در حین حرکت و جابجایی مواضع، من عموماً جهت کنترل بچّه ها به اول و آخر ستون رسیدگی می کردم. در انتهای ستون، پیرمرد شیردل شصت و پنج یا هفتاد ساله ای به نام آزادخان صحرایی حرکت می کرد. ایشان از اوایل جنگ در مناطق مختلف حضور پیدا کرده بود. روحیه ای شاد و خندان داشت. هر وقت بچّه ها اسم او را می شنیدند، خوشحال می شدند و روحیه می گرفتند. با همه ی بچّه ها رابطه ای دوستانه داشت و نیروها به ایشان احترام خاصی می گذاشتند.
وقتی دیدم که در انتهای ستون ایستاده حرکت می کند، نگران شدم. چون به خاطر نزدیکی به خط مقدم، بچّه ها مجبور بودند به صورت سینه خیز حرکت کنند. به او گفتم: «پدر جان چرا ایستاده می روی؟! مورد هدف تیر مستقیم قرار می گیری!»
با تواضع خاصی گفت: «نخیر، تیر دشمن به من اثر نمی کند، دشمن غافل است. در ضمن تیر دوشکا و این سلاح ها من را به شهادت نمی رساند. مگر گلوله ی خمپاره!»
اتفاقاً در حین عملیّات یک گلوله ی خمپاره 60 در کنارش نشست و حدود پنجاه تا شصت ترکش به بدنش اصابت کرد. (8)

من حتماً شهید می شوم

شهید شمس علی دریکوند
یک نفر از برادران به نام شمس علی دریکوند رو به طرف من و چند تن از بچّه ها کرد و گفت: «بچّه ها، من امروز شهید می شوم.»
بچّه ها خندیدند، یکی از دوستان به ایشان گفت: «چیه، نکند می ترسی؟»
لبخندی زد و گفت: «من بترسم، نه دوست عزیز، دیشب خواب دیدم باور کنید حتماً شهید می شوم.»
هر یک از بچّه ها به شوخی به او حرفی زد، ولی ایشان در حالی که به گونیهای سنگر تکیه زده بود و اسلحه اش را نوازش می کرد گفت: «امروز، این حقیقت را خواهید فهمید.»
پس از حدود یک ساعت، یک گلوله ی خمپاره به پشت سر ما اصابت کرد و او بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. یکی از بچّه ها گفت: «برادران دریکوند شهید شد.»
بقیه متعجب شدند. وقتی خودمان را به ایشان رساندیم، دیدیم که او به دعوت دیشب پروردگار لبیک گفته است. من و دو سه نفر از بچّه ها جنازه ی ایشان را به عقب منتقل کردیم. (9)

پی نوشت ها :

1- مسافران آسمانی، ص133.
2- مسافران آسمانی، ص117.
3- مسافران آسمانی، ص115.
4- ترمه نور، صص123-122 و 127-126.
5- ترمه نور، ص175.
6- واقعیت هایی از جنگ، صص 140-138.
7- واقعیت هایی از جنگ، صص 168-167.
8- واقعیت هایی از جنگ، صص170-169.
9- واقعیت هایی از جنگ، ص198.

منبع مقاله :
-، (1388)؛ سیره ی شهدای دفاع مقدس(11)، گل های باغ معرفت، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم 1389